دادگر

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

عیدانه

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۴ ق.ظ

چند روزی پیش از نوروز 1365 ، پا به پای پدر و مادر برای خرید ازین مغازه به اون مغازه می رفتیم بی آنکه جرات و رخصت ابراز خستگی داشته باشیم . البته آنچه این خستگی رو جبران می کرد ، وعده مادر به خرید پارچه برای لباس عید بود . دست آخر، دست به جیب شدن پدر نشان از انتهای خرید داشت. مادر خوش سلیقه بود و به یمن این سلیقه همیشه نو نوار و شیک بودیم. ( شله زرد هم بلد بود بپزد در مسجدسلیمانِ آن سال ها و آنطور که از تعجب همسایه ها می شد فهمید کسی با شله زرد آشنایی نداشت.همه به عنوان انّ هذا لشییٌ عجاب، به همدیگر خبر همسایه ای جدید را میدادند که تهرانی ست و خیاط. از آن چیز ها هم می پزد.هرچه بود همه از خوردنش لذت می بردند. همراه شور و هیجان پخش مارش نظامی از بلند گوهای مسجد و در آستانه ی اعزام بسیجی های مسجد محل به جبهه،زینت بخش جمع رزمنده ها همان شله زردی بود که مادر برای سلامتی شان نذر کرده بود...)

این روزها در میان پارچه های مادر، پارچه هایی که برای دوخت به ایشون می دهند، هرچه به دنبال عطر و بوی پارچه های اون سال ها می گردم دیگر خبری نیست که نیست. دیگر یقین کرده ام که منشاء آن بوی بی تکرار - که منحصر به پارچه ی تنها هم نبود و شامل هر چیز دیگری که به نوعی کابردی برای مردم داشت می شد - هرچه بود ، همچون کودکی و خاطرات ش محصور و مظروف گذشته هاست . چرا که پارچه ها هم جزئی از کلیت آدم ها و نیّات ایشان ، به عنوان سازنده و به کاربرنده شان به شمار می آمدند .  مبدا و مقصد پارچه ها دست و تن آدم ها بود و در این همراهی با آدم ها ، از ابتدایِ انتخاب جنس مواد گرفته تا پس از آن در مرحله بافت و تا سیر قیمت هایی که با دست به دست شدن از کارخانه تا مغازه طی می کرد ، صادقانه و به حکم انصاف لحاظ حال همه می شد . جنس عالی، بافت عالی ، قیمت عالی . پس معطر به یگانه عطرِ تا ابد خوشبو یعنی صداقت می شدند و عمده تفاوت همه چیزِ این روزها و آن روزهایِ همه ، در سبک و سنگین شدن همین بوست . بوی صداقت . کودکی هم اگر رنگ و روئی دارد که هیچوقت و برای هیچکس ، گرد و غبار زمان کهنه اش نمی کند به خاطر صداقتی ست که پایه همه بازی ها و دوستی ها و خواب و بیداری هایش بود . یکی از تفریحات مجانی و گرانبهای کودکی ما که برای بچه های الان حکم ناسزا دارد ، همین بو کردن پارچه ها بود . در آن آخرین شب های اسفند ماه 1364 ، زیر و رو کردن ملات کار مادر و بوکردن اون ، لذتی داشت که مکمل شادی پایان کارِ او ، یعنی پوشیدن لباس نو و نشستن سر سفره هفت سین بود . با ذوق و شوق وصف نشدنی نظاره گر دست مادر بودیم و ایشان اندازه گرفت و برید و دوخت رخت و لباس شب عیدمان را. آن شب ، شب تکمیل لباس ها و آخرین شب سال ، چنان خوشحال بودیم که دیگر تلخی پوشیدن لباس خواب فراموش مان شد - مادر هر شب موقع خواب لباس خواب تن مان میکرد... - و شب رو به ذوق فردای عید چه شیرین خوابیدیم. 

یاد سکه های یک تومانی و دو تومانی و پنج تومانی بخیر. با یک تومان می شد یک دفتر چهل برگ خرید و با یک تومان دیگر یک خودکار بیک.سکه های دو تومانی چه بزرگ بود و مفرح ذات . به جِرم، سنگینی و به نما زرگونی، به حق برازنده ی سکه پنج تومانی بود چرا که بهای خوش ترین شیرینی عمرمان بود : تی تاپ  ... من و برادرم صبحِ زود بیدار می شدیم اما اون روز، صبح عید ، زودتر از زود با تکان دست پدر از خواب بیدار شدیم. پدر با لبخندی که جزء نوادر بود -چرا که مردان بختیاری رو اصلا عادت به خنده به بچه جماعت نبود- به میز توالت گوشه اتاق اشاره می کرد. خوب که چشم باز کردیم دیدیم به دو لبه بالای میز توالت دو اسکناس بیست تومانی بذای من و برادرِ پشت من جا داده شده. در اون دوران که زمان جنگ بود و اصلا دور، دور بچه ها نبود، بیست تومن یعنی فراتر از هر رویای کودکانه.
راستش را بخواهید یادم نمی آید که آیا اسکناس های مذکور همچنان در ملکیت ما باقی ماند و یا به سرنوشت قلک ها  دچار شد. همان دو قلک کوزه ای لعابی که چند وقت قبل به اسم من و برادرم خریداری شده بود و دست آخر با چشمانی اشکبار شاهد شکسته و شمرده شدن سکه هایش بودیم. یادم نمی آید . اگر هم داغدار شده بودیم زیاد طولانی نشده بود چرا که دو سه روزی بعد از سال تحویل تمامی خانواده مادرم از تهران آمدند به بزرگ ترین مسجد جهان، مسجدسلیمان. سه خانواده با هم آمدند . سوار بر تک تازِ خاطرات هم نسلان من ، جناب پیکان . خانه ی بزرگی داشتیم با حیاطی بزرگتر. قسمت خاکی حیاط، چند تا تپه هم داشت.فکرش را بکنید. البته اگر بشود به مقیاس خانه های شصت هفتاد متری امروز به ذهن قبولاند که بپذیرد . بچه ها چقدر درین فضا شاد بودند... لابه لای مرور خاطرات یک چیز - واقعا فقط یک چیز؟ - آزارم می دهد. ازون جمع مصفا مادر بزرگ و دایی ام فوت شده اند .بی اختیار یاد مادر بزرگم در همان نوروز سال 1365 می افتم.چقدر دیدن مادر بزرگ وقتی قرآن می خواند لذت داشت.چه نجیبانه چشم به قرآن می دوخت و چون تازه نهضت سواد آموزی رفته بود شمرده شمرده کلمات را به هم می چسباند.
یاد باد...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۴
  • حامد دادگر

نمیدانم...

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ

هرچند بنا به نوشتن تلخی جات درین وبلاگ ندارم، اما خوب شاید به مذاق عزیزی خوش آمد.

به یاد ندارم تا قبل از آن، درخواستم را بیش از دوبار تکرار کرده باشم اما درعین حال که برای بار چندم از او خواهش می کردم جوابش همان بود که :

- نه نمیدم . حوزه به این زودی ها پولشو نمیده 

فروشنده ، جوان نشان می داد و خویِ تند و شمایلی که کم کم از شادابی جوانی فاصله می گرفت ، سنش را نزدیک به 30 سال می نمود و البته اینکه یک مغازه لوازم خانگی در ابرکوه داشت ، خصوصیت آخر او بود که در آن گیج و منگی ای که با آن شکل جوابش به من دست داد ، به چشمم آمد . آنشب بعد از دو سه ماهی که مشغول تدریس و ساکن یکی از حجره های حوزه علمیه ابرکوه بودم، بالاخره در خانه ی اجاره ای خود ساکن شدم که از قضا مصادف شده بود با آزارِ آذر با شب های سرد و سرمای استخوان سوز و خشک که از مختصات بیابانی استان یزد و نیز آن شهر بود . بعد از رو انداختن به مدیر حوزه علمیه برای خرید قسطی بخاری و راهنمایی ایشان ، راهی همان مغازه لوازم خانگی شدم که حوزه چند سالی بود لوازم خود را از آنجا تهیه می کرد و متعلق به همان جوان بود . دیگر سراسر وجودم بالاتفاق نای ماندن در آن مغازه را نداشت. حس و حال آن لحظه ام دقیقا مانند لحظاتی بود که انسان از فرط ناباوری از شنیدن خبر یا دیدن صحنه و  یا پیش آمد تکان دهنده ای چنان سست و بیخود می شود که توان پلک زدن هم ندارد . آخر من، تنها چند ماه بود که ساکن آنجا بودم نه کدورتی با آن فروشنده داشتم و نه اصلا او را می شناختم . استاد حوزه، با خواهش و در کمال ادب، آنهم با تماس تلفنی مدیر حوزه با شخص فروشنده که پیش از ورود من به مغازه ، هم من را به فروشنده معرفی کرده بود و هم خواسته ام را گفته بود  ، چرا در حضور جمع آنطور با چهره ای برافروخته مدام رویش را از من بر می گرداند و ما بین حرف هایم با این و آن صحبت می کرد که مرا ندید بگیرد و خواهشم را نشنید و دست آخر جوابم کرد، نمیدانم.

 از شدت ناباوری رو به روی میزی که آن جوان آنسویش روی صندلی چرمیِ آنچنانی لم داده بود و برای تفهیم به من که زودتر مغازه را ترک کنم ، دیگر سکوت کرده بود و باقی مشتریانِ حاضر هم چون او چند دقیقه ای بود که جواب هیچکدام شان را نمی داد همه ساکت شده بودند ، میخکوب شده بودم . از خجالت ، رویِ ببیرون رفتن از مغازه را نداشتم . نمی شد هم که نروم . خدا می داند که چه بر من گذشت تا قدم به قدم خودم را به در خروجی و ادامه ی مسیر نزدیک کنم . مغازه موقعیت زیرزمینی داشت و طی کردن هفت هشت پله ی مابین آنجا تا رسیدن به سطح زمین که کف پیاده روی کنار خیابان بود ، برایم هزاران سال گذشت . سراسر شده بودم حس شرم . آنهمه التماس جلوی مشتری ها و در آخر هیچ . ناامید از خرید بخاری راهی خانه شدم . در مسیر برگشت به خانه برای در امان ماندن از سرمای آن شب، قصد رفتن به حوزه و گذراندن شبی دیگر در حجره اساتید به ذهنم خطور کرد که بلافاصله رد شد . چرا که یاد ایرانی های مهاجر افتادم که خیلی هاشان نه اینکه نخواهند به وطن برگردند اما از بیم طعنه و تمسخر نابستگان، روی برگشتن ندارند . من هم با آنهمه اعلام استمداد از طلاب برای پروسه اسباب کشی یعنی شست و شوی خانه جدید و اسباب کشون و سپس جبران زحمات آن دسته از طلابی که دو سه شب کمک کرده بودند با پذیرائی مفصل از ایشان در همان خانه جدید ، اعلان عمومی کرده بودم که نقل مکان کرده ام . دیگر پای رفتن به حوزه نداشتم و تا این افکار از سرم گذشت به خانه رسیده بودم . الحق و الانصاف و به معنای اخص کلمه تا صبح چنان سرمایِ مگو و مپرسی به جان کشیدم و چشیدم که مپرس و مگو.

حال که دو سالی از آن شب میگذرد و اون شب رو قیاس میکنم با سردترین شبی که پیش از اون در زمستان 1378 در پادگان آموزشی مالک اشتر اراک تجربه کرده بودم و به عنوان نیروی پستی اطراف پادگان در سرمای منفی 20 درجه به همراه هم  پستیم ، تمامِ 3 ساعت زمان پست رو می دویدیم و خسته که می شدیم راه میرفتیم، که کدام شب سردتر بود، نمی دانم . نمی دانم ...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۸
  • حامد دادگر

پرویز دوائی

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ

بعد از جست و جوی کتابی جامع درباره توضیح اصطلاحات سینمائی (کلوز آپ! سکانس میزانسن ...) ، به کتاب فرهنگ واژه های سینمائی نوشته پرویز دوائی برخوردم.قدری در مورد این کتاب که تحقیق کردم دیدم به اعتراف بسیاری، بهترین و روانترین متن را در بین کتابهای موجود دارد.اینجابود که چون قلم او را متفاوت دیدم مشتاق به آشنائی بیشتر با او شدم.در اولین نگاه خصوصا با دیدن عکس او که با آن نگاه معصومانه چشم به زمین دوخته بود و رخت و لباس و شکل و شمایلی که هر یک از جزئیات ش دلیلی ست بر هرآنچه بودیم و اینکه الان هستیم ، اشتیاق من به آشنائی با دیگر نوشته هایش دو چندان شد. القصه، خواندم و خواندم تا به عنوان اولین آشنائی، کتاب خاطرات کودکی او که آمیخته با داستان های سینما رفتن او در همان سالها بود را خریدم و خدا میداند که در جای جای این کتاب چقدر دلتنگ گذشته خودم شدم که هرچند کودکی من با او چند دهه فاصله داشت اما برای من یادآور دورانِ مجرّبی بود که همچون کودکیِ او ، هربار و هرچه اتفاق می افتاد بچه ها همیشه مقصر بودند . حال نثر شیوای او را که به موارد گذشته بیفزائید، کتاب بازگشت یکه سواری میشود که هر از گاهی مشتاق خواندن و مرور بخش هایی از آن همچنان برایم تازگی دارد یعنی آنقدر خودِ زندگی ست و زنده، که انگار با هربار خواندن ، منتظرِ رخ دیدن اتفاق تازه ای هستم از همان داستانی که همه ی ابتدا و انتهایش را خوانده و  از پسِ واژه ها دیده ام. 

در قسمتی از کتاب، زمانی که در پرده سینما با هنرپیشه ی باندپیچی شده ای  که اسیر بومی هاست و قرار است بزودی خوراک تمساح شود مواجه میشود، چون در رویای کودکانه اش ، جنازه مرحوم پدرش و ترس و تلخی های بعد از فوت پدر  برایش تداعی میشود،از سالن سینما پا به فرار میگذارد و بعد از برگشت به خانه، اهل خانه به جای دلداری کودک وحشت زده (به گمانم و اینگونه که از داستان برمی آید در آن زمان باید 6 ساله بوده باشد) کلی او را سرزنش میکنند و از کسی که بابت این گریز و دستگیری جناب پرویز به زحمت افتاده مفصل عذرخواهی میکنند.خدا میداندکه چه خاطراتی، مظلومانه برایم زنده شد ... اینجا بود که کودک درون نظری انداخت به کودکی خودش و در مقابل به احوال بچه های این روزگار.از شما چه پنهان دلش گرفت. در تایید حس ایشان (همان کودک درون) ، خاطره که چه عرض کنم واقعه زیر تقدیم می گردد :

یکی از آشنایان -که همیشه با دیدنش آنچه در ظاهر ایشان جلوه نمائی میکرد، ریش و محاسنش بود چون پرپشت و ضخیم بود و قدری هم که بلند می گذاشت به چشم می آمد- خودش برایم تعریف کرد که، شبی در قم مهمان شخصی بسیار مؤدب و متخلق بودم.وسط های سفره شام دیدم پسرک چهار، پنج ساله ایشان وارد مجلس شدو چنان نگاه عمیقی به حضار انداخت که من قدری جا خوردم.این پسربچه نه گذاشت و نه برداشت با وقار و طمانینه آمد رودر روی من صاف زل زد تو چشمام ، دست راستش رو برد تو ریش هام !!! و یه قبضه از ریش های چانه م رو به مشت گرفت و همچنانی که ریش رو به پائین می کشوند و برمیگردوند سر جای اولش، امر فرمود که: حاج آقا این ریشا رو کوتاه کن! پرسیدم تو چه کردی؟ گفت به اشارت ایشان که ریشم را به پائین میکشید و دوباره برمیگرداند، دهانم هم با پائین کشیده شدن ریش، باز میشد و در مسیر برگشت به شدت و با صدای برخورد دندان هایم بسته میشد و من از ترس اینکه مبادا فرمان دیگری داشته باشد و دست در جای دیگری فرو ببرد، بی تحرک چشم در چشم پدرش که روبرویم بود، دوختم.گفتم: پدرش چه کرد؟ گفت: از شرم! چشم به زمین دوخته بود. گفتم: خوب بالاخره چه شد؟ گفت: بعد از اینکه جانانه فرمان داد، با جدیت غضب آلودی در چشمانم نگاه کرد، مشتش را باز کرد و نخندید و رفت ...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۳
  • حامد دادگر

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ب.ظ

عکس

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۶
  • حامد دادگر