دادگر

پرویز دوائی

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ

بعد از جست و جوی کتابی جامع درباره توضیح اصطلاحات سینمائی (کلوز آپ! سکانس میزانسن ...) ، به کتاب فرهنگ واژه های سینمائی نوشته پرویز دوائی برخوردم.قدری در مورد این کتاب که تحقیق کردم دیدم به اعتراف بسیاری، بهترین و روانترین متن را در بین کتابهای موجود دارد.اینجابود که چون قلم او را متفاوت دیدم مشتاق به آشنائی بیشتر با او شدم.در اولین نگاه خصوصا با دیدن عکس او که با آن نگاه معصومانه چشم به زمین دوخته بود و رخت و لباس و شکل و شمایلی که هر یک از جزئیات ش دلیلی ست بر هرآنچه بودیم و اینکه الان هستیم ، اشتیاق من به آشنائی با دیگر نوشته هایش دو چندان شد. القصه، خواندم و خواندم تا به عنوان اولین آشنائی، کتاب خاطرات کودکی او که آمیخته با داستان های سینما رفتن او در همان سالها بود را خریدم و خدا میداند که در جای جای این کتاب چقدر دلتنگ گذشته خودم شدم که هرچند کودکی من با او چند دهه فاصله داشت اما برای من یادآور دورانِ مجرّبی بود که همچون کودکیِ او ، هربار و هرچه اتفاق می افتاد بچه ها همیشه مقصر بودند . حال نثر شیوای او را که به موارد گذشته بیفزائید، کتاب بازگشت یکه سواری میشود که هر از گاهی مشتاق خواندن و مرور بخش هایی از آن همچنان برایم تازگی دارد یعنی آنقدر خودِ زندگی ست و زنده، که انگار با هربار خواندن ، منتظرِ رخ دیدن اتفاق تازه ای هستم از همان داستانی که همه ی ابتدا و انتهایش را خوانده و  از پسِ واژه ها دیده ام. 

در قسمتی از کتاب، زمانی که در پرده سینما با هنرپیشه ی باندپیچی شده ای  که اسیر بومی هاست و قرار است بزودی خوراک تمساح شود مواجه میشود، چون در رویای کودکانه اش ، جنازه مرحوم پدرش و ترس و تلخی های بعد از فوت پدر  برایش تداعی میشود،از سالن سینما پا به فرار میگذارد و بعد از برگشت به خانه، اهل خانه به جای دلداری کودک وحشت زده (به گمانم و اینگونه که از داستان برمی آید در آن زمان باید 6 ساله بوده باشد) کلی او را سرزنش میکنند و از کسی که بابت این گریز و دستگیری جناب پرویز به زحمت افتاده مفصل عذرخواهی میکنند.خدا میداندکه چه خاطراتی، مظلومانه برایم زنده شد ... اینجا بود که کودک درون نظری انداخت به کودکی خودش و در مقابل به احوال بچه های این روزگار.از شما چه پنهان دلش گرفت. در تایید حس ایشان (همان کودک درون) ، خاطره که چه عرض کنم واقعه زیر تقدیم می گردد :

یکی از آشنایان -که همیشه با دیدنش آنچه در ظاهر ایشان جلوه نمائی میکرد، ریش و محاسنش بود چون پرپشت و ضخیم بود و قدری هم که بلند می گذاشت به چشم می آمد- خودش برایم تعریف کرد که، شبی در قم مهمان شخصی بسیار مؤدب و متخلق بودم.وسط های سفره شام دیدم پسرک چهار، پنج ساله ایشان وارد مجلس شدو چنان نگاه عمیقی به حضار انداخت که من قدری جا خوردم.این پسربچه نه گذاشت و نه برداشت با وقار و طمانینه آمد رودر روی من صاف زل زد تو چشمام ، دست راستش رو برد تو ریش هام !!! و یه قبضه از ریش های چانه م رو به مشت گرفت و همچنانی که ریش رو به پائین می کشوند و برمیگردوند سر جای اولش، امر فرمود که: حاج آقا این ریشا رو کوتاه کن! پرسیدم تو چه کردی؟ گفت به اشارت ایشان که ریشم را به پائین میکشید و دوباره برمیگرداند، دهانم هم با پائین کشیده شدن ریش، باز میشد و در مسیر برگشت به شدت و با صدای برخورد دندان هایم بسته میشد و من از ترس اینکه مبادا فرمان دیگری داشته باشد و دست در جای دیگری فرو ببرد، بی تحرک چشم در چشم پدرش که روبرویم بود، دوختم.گفتم: پدرش چه کرد؟ گفت: از شرم! چشم به زمین دوخته بود. گفتم: خوب بالاخره چه شد؟ گفت: بعد از اینکه جانانه فرمان داد، با جدیت غضب آلودی در چشمانم نگاه کرد، مشتش را باز کرد و نخندید و رفت ...

  • ۹۴/۰۳/۲۸
  • حامد دادگر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی