دادگر

نمیدانم...

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ

هرچند بنا به نوشتن تلخی جات درین وبلاگ ندارم، اما خوب شاید به مذاق عزیزی خوش آمد.

به یاد ندارم تا قبل از آن، درخواستم را بیش از دوبار تکرار کرده باشم اما درعین حال که برای بار چندم از او خواهش می کردم جوابش همان بود که :

- نه نمیدم . حوزه به این زودی ها پولشو نمیده 

فروشنده ، جوان نشان می داد و خویِ تند و شمایلی که کم کم از شادابی جوانی فاصله می گرفت ، سنش را نزدیک به 30 سال می نمود و البته اینکه یک مغازه لوازم خانگی در ابرکوه داشت ، خصوصیت آخر او بود که در آن گیج و منگی ای که با آن شکل جوابش به من دست داد ، به چشمم آمد . آنشب بعد از دو سه ماهی که مشغول تدریس و ساکن یکی از حجره های حوزه علمیه ابرکوه بودم، بالاخره در خانه ی اجاره ای خود ساکن شدم که از قضا مصادف شده بود با آزارِ آذر با شب های سرد و سرمای استخوان سوز و خشک که از مختصات بیابانی استان یزد و نیز آن شهر بود . بعد از رو انداختن به مدیر حوزه علمیه برای خرید قسطی بخاری و راهنمایی ایشان ، راهی همان مغازه لوازم خانگی شدم که حوزه چند سالی بود لوازم خود را از آنجا تهیه می کرد و متعلق به همان جوان بود . دیگر سراسر وجودم بالاتفاق نای ماندن در آن مغازه را نداشت. حس و حال آن لحظه ام دقیقا مانند لحظاتی بود که انسان از فرط ناباوری از شنیدن خبر یا دیدن صحنه و  یا پیش آمد تکان دهنده ای چنان سست و بیخود می شود که توان پلک زدن هم ندارد . آخر من، تنها چند ماه بود که ساکن آنجا بودم نه کدورتی با آن فروشنده داشتم و نه اصلا او را می شناختم . استاد حوزه، با خواهش و در کمال ادب، آنهم با تماس تلفنی مدیر حوزه با شخص فروشنده که پیش از ورود من به مغازه ، هم من را به فروشنده معرفی کرده بود و هم خواسته ام را گفته بود  ، چرا در حضور جمع آنطور با چهره ای برافروخته مدام رویش را از من بر می گرداند و ما بین حرف هایم با این و آن صحبت می کرد که مرا ندید بگیرد و خواهشم را نشنید و دست آخر جوابم کرد، نمیدانم.

 از شدت ناباوری رو به روی میزی که آن جوان آنسویش روی صندلی چرمیِ آنچنانی لم داده بود و برای تفهیم به من که زودتر مغازه را ترک کنم ، دیگر سکوت کرده بود و باقی مشتریانِ حاضر هم چون او چند دقیقه ای بود که جواب هیچکدام شان را نمی داد همه ساکت شده بودند ، میخکوب شده بودم . از خجالت ، رویِ ببیرون رفتن از مغازه را نداشتم . نمی شد هم که نروم . خدا می داند که چه بر من گذشت تا قدم به قدم خودم را به در خروجی و ادامه ی مسیر نزدیک کنم . مغازه موقعیت زیرزمینی داشت و طی کردن هفت هشت پله ی مابین آنجا تا رسیدن به سطح زمین که کف پیاده روی کنار خیابان بود ، برایم هزاران سال گذشت . سراسر شده بودم حس شرم . آنهمه التماس جلوی مشتری ها و در آخر هیچ . ناامید از خرید بخاری راهی خانه شدم . در مسیر برگشت به خانه برای در امان ماندن از سرمای آن شب، قصد رفتن به حوزه و گذراندن شبی دیگر در حجره اساتید به ذهنم خطور کرد که بلافاصله رد شد . چرا که یاد ایرانی های مهاجر افتادم که خیلی هاشان نه اینکه نخواهند به وطن برگردند اما از بیم طعنه و تمسخر نابستگان، روی برگشتن ندارند . من هم با آنهمه اعلام استمداد از طلاب برای پروسه اسباب کشی یعنی شست و شوی خانه جدید و اسباب کشون و سپس جبران زحمات آن دسته از طلابی که دو سه شب کمک کرده بودند با پذیرائی مفصل از ایشان در همان خانه جدید ، اعلان عمومی کرده بودم که نقل مکان کرده ام . دیگر پای رفتن به حوزه نداشتم و تا این افکار از سرم گذشت به خانه رسیده بودم . الحق و الانصاف و به معنای اخص کلمه تا صبح چنان سرمایِ مگو و مپرسی به جان کشیدم و چشیدم که مپرس و مگو.

حال که دو سالی از آن شب میگذرد و اون شب رو قیاس میکنم با سردترین شبی که پیش از اون در زمستان 1378 در پادگان آموزشی مالک اشتر اراک تجربه کرده بودم و به عنوان نیروی پستی اطراف پادگان در سرمای منفی 20 درجه به همراه هم  پستیم ، تمامِ 3 ساعت زمان پست رو می دویدیم و خسته که می شدیم راه میرفتیم، که کدام شب سردتر بود، نمی دانم . نمی دانم ...

  • ۹۴/۰۳/۲۸
  • حامد دادگر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی