دادگر

خوابت را دیده ام

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ

همه با هم از خواب پریدیم. چنان اولین ضربه را محکم و مهیب زد که همه ی چند نفری که با فاصله نزدیک به هم و در یک ردیف روی تشک های ابری غرق خواب بودیم ، همزمان و هراسان به دنبال علت و منبع صدا از اعماق خواب برگشتیم ، سر را از بالش کندیم و سیخ نشستیم . بی آنکه نگاه یا کلامی بینمان دست به دست بشود ، هنوز از دلِ خواب، خوبْ دل نکنده از همدیگر  یک سوالِ یکسان داشتیم : چه خبر شده ؟ 

تنها چند قدم آنطرف تر از اتاقِ خواب ، ناشناس جوری مصمم در می زد که انگار با صدای ضربه نوک کلید به قسمت شیشه ای درِ حال، دارد اسم اعظم را زمزمه می کند . به این امید که شاید این در را هم رد کند . ترکیب صدای هولناک شیشه با عزم جزم ناشناس برای بیدار کردن حتی آنهایی که خود را به خواب زده اند، در آن سر صبحی که شب زنده دار ها هم به جمعِ از سر شب خوابیده ها پیوسته اند و به یمن این توافق اتفاقی، گویی شهر نیز تا پیش از بیدار شدن آدم ها و از سر گرفتن اختلافات شان آرمیده است ، خود به خود سوال مشترکمان را یکجا پاسخ داد که : خوب حالا هرکس که هست. بله، به جای اینکه در حیاط را بکوبد، از دیوار بالا رفته وارد حیاط شده و الان پشت در حال ایستاده و دارد یک بند دقُّ الروح ( به جای دق الباب)  می کند. 

با این وجود سوال های دیگری در ذهن تک تک مان، هر کس به فراخور سن و تجربه اش، همچنان مانع بلند شدن و باز کردن در می شد. حق هم داشتیم. آخر هرکس هر قدر هم که فامیل و نزدیک و خودمانی باشد، باز هم به خود اجازه بالا رفتن از دیوار کسی را نمی دهد. وانگهی اگر کاری دارد پس چرا هیچ حرفی نمی زند و مدام فقط در می زند؟ . نمی شود جواب ش را هم نداد. بر فرض در را اصلا باز نکنیم و او برود، چه تضمینی هست این که جسورانه وارد منزل شده بار دیگر و نابهنگام با شیوه ی بدتری این کار را تکرار نکند؟ و... 

این وسط ، آن ندای درون که موقع تاریکی یا تنهایی مدام احتمالاتِ مخوفِ مختلف می دهد، این بار با شاخ و برگ دادن به جوانب ترسناک ماجرا  پا به پای ناشناس عرصه را بر ما تنگ تر می کرد. بالاخره حس مسئولیت بر حس ترس غلبه کرد و صاحبخانه هرچند زن بود و غیر از او، برادر ش و من هم  در خانه بودیم ، بلند شد و من بلافاصه پس از او .  با برخواستن من، برادر او  به عنوان نیروی ذخیره!  در رختخواب باقی ماند.

پشت سر صاحبخانه من هم رفتم. از زمان بلند شدن تا چند قدم بعد و رسیدن به در اتاق، آرزو می کردم زمان یا مکان چندان کش بیاید که هیچگاه به این در نرسم. این بار هم اما نیرو های عکس برانگیز در کسری از ثانیه، عکسِ خواسته ام را برآورده کردند. به در اتاق که رسیدیم هر دو محتاط، جوری آرام از لبه چهارچوبِ درِ اتاقی که در آن خواب بودیم سرک کشیدیم که مثلاً به چشم نیاییم. نکند که ناشناس به قصدی نامعلومْ ، سنگی چیزی پرتاب کند. درِ ورودی به فضای داخل خانه که به سبک خانه های آن دوران  ، درِ ورودی به راهروی حالِ خانه هم به حساب می آمد ، انتهای همین راهرویی بود که مضطرب و متوحش از گوشه چهارچوب درِ اتاق خواب ، نگاه مان را به آن نزدیک و دقیق می کردیم . انتهای راهرو و درِ آن که کامل در شعاع دیدمان قرار گرفت، داشت باورمان می شد که پچ پچ های مدامِ درون روی بینایی مان هم تاثیر گذاشته. یعنی انتظار دیدن هرکس را داشتیم مگر این که الان واقعا هست و رویروی ما آنسوی در ایستاده و دست ش را به نشانه ی آتش بس ، از رگبارِ ضربات کلید به شیشه در حال معاف کرده و به نشان سلام بالا آورده . آری پرنده یِ از روی دیوار و زننده ی بی امانِ در، یکی از بستگان نزدیک یعنی دایی صاحبخانه بود. اسمی هم آهنگ طهماس داشت. در را باز کردیم اما خشم و باقی مانده ترس و یک سوال مهم دیگر که نکند خبری شده باشد، نگذاشت بیش از یک کلمه یعنی سلام و یک جواب بین مهمان ! و میزبان رد و بدل شود . صاحبخانه با قدم های سنگین، طهماس را به مهمانخانه برد. گرمای چای سر صبح - که اگر تا شب هزار بار چای درست کنند، طعم و رنگ و بوی این چای را نمی دهد - که من طرفة العینی آن را آماده کردم هم نتوانست قدرکی از سرمای خشک بین صاحبخانه و طهماس که رو در روی هم نشسته بودند کم کند. 

انگار زمان هم متاثر از فضا، سرمازده شده بود و ثانیه ها به کندی نیم و ربع قرن می گذشت جوری که برای من - و یقینا آن دو - سرکشیدن آخرین جرعه چای، گویی خاطره ای از چند ده سال پیش بوده نه اتفاقی که همین یکی دو دقیقه پیش رخ داده. دست آخر ، باز این صاحبخانه بود که پا پیش گذاشت :

- ها طهماس چه خبر؟ 

- سلامتی!  دیشب خوابتو دیدم. 

- خُوِ مو؟ ( خواب من؟)

- ها. خواب دیدم...!!! ...؟!؟ ... 

بعید است که ارزش ش را داشته باشد. ارزش اینکه بنشینی فکر کنی! نقشه ات که تکمیل شد ، هنوز هوا روشن شده و نشده از خانه بیرون بزنی . با این که نه ماشینی در جاده هست (در آن روزگار اوائل دهه هفتاد...)  و نه خدایی ناکرده عادت به تاکسی گرفتن داری. پس کیلومتر ها تا رسیدن به جاده ماشین رو پیاده بروی. جوری هم شتابان بروی که آفتاب نزده تو رسیده باشی. پس از رسیدن به مقصد و قدری در زدن ، همچنان به عشق وصول به یک وعده خوراک ناهار اعیانی و صله و مرحمتی که از همان ابتدا مقصود و محرک ت بوده و هست ، در عین علم به اینکه صاحب ناهار چشم دیدنت را ندارد ، از دیوار بالا بروی و تلپی خودت را پهنِ کف حیاط سینمایی پشت دیوار کنی و کلید به دستْ خودت را به در حال برسانی و ... . و تمام این اتفاقات ، یکی پس از دیگری مراحلی بود که طهماسب برای رساندن خودش به درِ حال آنهم در گرگ و میشِ سحر طی کرده بود. 

قلبا امیدوارم کسی شیوه اهریمنیِ معمول در کلانشهر ها و بسیار کمتر معمول در دیگر جاها را تجربه نکند و نکرده باشد . اینکه بعضی ها هنوز ننشسته و جانگرفته نگاه به طرف مقابل شان می کنند که کیست و به چه حرفه ای مشغول. آنوقت حقارت خود را با تحقیر آن کس که مزیتی در او می بینند وبا هزار  توهین و افترا به صنف و هم مرام های او پوشش می دهند. همین ها وقتی وارد زندگی و گذران شبانه روز شان می شوی می بینی خودشان تفسیر و تجسم همان خروارها حرف هایی هستند که با چنگ زدن به ابزار و احساسات مردم پسند با نمای انتقاد، انسان دوستی، دلسوزی و... تیرآسا به سمت دیگری رها می کنند . این ها در جانب خودشان و آنگونه که هستند واقعا نادیدنی اند . در جمع فامیل و دوست و آشنا با همه هستند و با هیچکس نیستند . در محیط کار با هر حیله غیر متصور به ذهن جن سعی در تخریب دیگران برای ترفیع خود دارند . ارباب دهر به خاطر ندارد که قرانی برای کسی خرج کرده و بکنند مگر اینکه در کوتاه مدت چند برابر برایشان آورد داشته باشد. چنان مصرند که در هر جمعی تنها خودشان گوینده باشند و لا به لای گفته ها آنقدر زخمی می کنند و شنونده را از رمق می انداز...ند، که مبادا فرصت نگاه و کلامی در مورد خود به دیگران بدهند. و طهماس از این دست آدم نما ها بود.

همچنانکه طهماس خوابِ از پیش طراحی شده را در قالب درام و فانتزی و مکاشفه و... با آب و تاب تعریف می کرد، روبروی او صاحبخانه با بیزاری ای که آشکارا پشت چهره ی صبور ش به پاسداشت صرفِ نام و جایگاه ایلیاتی دایی مخفی کرده بود، چشم به چشم او دوخته بود. هرچند تمام وجود طهماس لحظه لحظه خواب دروغین را که همه خیر و شادی و برکت بود و خبر از آینده ای خیره کننده برای صاحبخانه داشت گزارش می کرد، اما چشمها آیینه دلند و می شد در جفت چشمان او دورنمای طمع را شفاف و صریح دید. از پسِ تصویری که این آیینه باز می تاباند، خاطرات تلخی برای صاحبخانه زنده شد.

 صاحبخانه، ساکت و خیره، این طهماس را با طهماس حقیقی ای که یکی دو سال پیش دیده بود قیاس می کرد. همان وقتی که از شوهرش طلاق گرفته بود و با دختر سه ساله اش به او که دایی اش می شد پناه برده بود و طهماسِ خوابگزار سر بهانه های پوچ، این دو مادر و دختر بی پناه و بی پول را مجبور به خلاصی از زخم زبان ها و سرکوفت ها و طعنه های مدام ش کرده بود. صاحبخانه بارها از آن لحظه ای که با دو سه ساک لباس و لوازم و دست بی پول، خانه طهماس را به لقاء او بخشیده بود و به قصد و مسیر نامعلوم، از این سر شهر به آن سر شهر تا چندین ماه خود و شخصیت و احساساتش را آماج آزار ده ها طهماس دیگر کرده بود، با بغض و به بدی یاد می کرد. 

حالا اما صاحبخانه در یک اتفاق ناباورانه اما خداخواستْ، با یکی از بازاری های متمول ازدواج کرده و یک شبه راه ناممکن پیموده بود. چندان که هوش از سر دور و بری ها پرانده بود و ایشان گویی به کل از یاد برده بودند که هنگام بی خانمانی و نداری و گرسنگی، خودِ واقعی شان را مصرانه و ناجوانمردانه به این مادر و دختر نشان داده اند و یکی پس از دیگری مهمان ناخوانده صاحبخانه می شدند . آوازه شوهر صاحبخانه و حاتم بخشی هایش گرما بخش مجالس شبانه شده بود و طهماس را هم به امیدی از دیوار پرانده و از در گذرانده بود. 

هر آغازی پایانی دارد. چند دقیقه ای از نقطه پایانی خوابگویی شورانگیز طهماس می گذشت. دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت و آرام گرفته بود . سکوتِ او که به سکوت من و صاحبخانه ضمیمه شد، تنها دستاویز همراهی ما با طهماس از شروع تعریف و تعبیر  آن خواب شد. در آن میان، تنها صدایی که لا به لای خاموشی هر سه نفرمان فضا را پر کرده بود نفس های آرام اما خشم آلود صاحبخانه بود و البته سرمایی که بیشتر هم شده بود. طهماس با آن شورِ فرهادگونه بالاخره تسلیم این سکوت و سرما شد و بی بدرقه این بار از در خارج شد...

  • حامد دادگر

سوریزدان

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ

dadgar.blogfa.com

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۲
  • حامد دادگر

عطر سیب

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۹ ب.ظ

برخی از گفته های بزرگترها را هرگز نمی شود پذیرفت.مثل این جمله که در دهه 60 یعنی دوران دبستان ما بسیار از فحول می شنیدم: معلم می نشست و به من می گفت تو بیا به دانش آموزا درس بده.کنایه از علم سرشار گوینده.چرا که اگر بنا به قبول قول ایشان باشد نتیجه این می شود که اکثر قریب به اتفاق مدارس آن شهر به دست دانش آموزان می چرخیده ! اما برخی دیگر از  گفته هایشان هرچند دور از ذهن و واقع به نظر می آید چون نمود و نشانی در این روزگار ندارد تا باور پذیر باشد ، اما از آنجا که خود ، آن را تجربه کرده ام راهی جز پذیرشش ندارم.یکی ازین ناممکنات بوی میوه جاته. براستی عزیز میوه ها بو داشتند . نه اینکه الان ندارند اما توفیر آنچه بود با اینکه هست خارج از قیاس و تشبیهه.و چه عطر خوشی ... هر خاطره ای که از اولِ مهر ماه تا خردادِ اول دبستان به یاد دارم با عطرِ همان سیب گره خوده . همان سیب زرد و درشتی که مادر در یکی از روزهای آغازین سال تحصیلی در کیفم جا داد که قوه بدو بدو ها و جنب و جوش فردای مدرسه ام باشد. بوی آن سیب در کیف مدرسه ام ماند که ماند. می دانم و دور از واقعیت می نماید اما واقعا چنین بود.تا زمانی که آن کیف را داشتم نمی شد در کیف را  باز کنم و عطر همیشه خوشش،قوت روحم نشود .مهر ماه از راه رسید و پیش از خاطره اولین روز مدرسه حیفم آمد از آن سیب نگویم.

و اما یکم مهر  1365 ، دبستان 12 فروردین مسجدسلیمان : 

مادر از مدتی قبل پارچه ی طوسی رنگ و موقر خریده بود و بسیار به دقت بریده و دوخته بود .تا آماده شود هم بارها پرو کرد و جزء به جزء برانداز . مبادا دسترنج او، به گونه ای مایه رنجش پسر بزرگ و کلاس اولی اش شود . گاهی چه شیرین سرگرم و پیگیر زندگی و کارهایمان هستیم غافل از اینکه چه در پیش داریم و اصلا خودمان سبب ساز پیش آمد هستیم. خورشید یکم مهر ماه 1365 که اولین روز مدرسه رفتن من را روشن می کرد بالاخره از پسِ شب ها انتظار کودکانه که برای من ، آغاز این روز به تنهایی و یکجا ، سرخوشیِ تحقق تمام آرزوهایِ پیش رو از  اتمام دبیرستان و خدمت سربازی و دانشگاه و کار و ... را داشت ، کم کمَک سرک کشید و تابید . صبح زود دست در  دست مادر به سمت مدرسه به راه افتادیم. نزدیک های مدرسه بچه ها و مادرانشان دو تا دو تا و دست در دست هم ، هم مسیرمان می شدند . رسیدیم . مادر ها دم در مدرسه ماندند و به اشارات ناظم آقا من و باقی کلاس اولی ها یک راست به کلاس درس رفتیم. بچه ها در جایی که آقای ناظم می گفت نشستند . بعد ازینکه خیالشان آسوده شد که رسیده اند و ساکن مقصد اند ، نگاه ها شروع به برانداز کردن کلاس و همکلاسی ها کرد . یک آن که به خودم آمدم دیدم شده ام مقصد بعدی نگاه همه ی بچه ها . دمشان گرم نگذاشتند سوالم که :

- خدایا این ها همه و همزمان میخکوب چه چیز من شده اند ؟

بی جواب بماند . صدای یکی شان دقیق بر گوش و قلبم نشست :

- ای ی ی ، یونه ببین جورِ درگل جووه کرده به ور (این را ببین مانند دختران لباس پوشیده) .

 مادر تهرانی بود و فکر می کرد در آن شهر هم به سبک مدارس تهران ، بچه مدرسه ای ها لباسی متحدالشکل به نام روپوش مدرسه به تن می کنند و از سر مادری بهترین ها را خریده و به بهترین دوختی ، دوخته بود. اما چه می شد کرد . آبگوشت تهرانی ها با آن عطر و طعم دلچسبش نزد آن دیار نچسب بود ومتهم. اتهامش هم سیب زمینی ای بود که با پوست در آن می پختند . روپوش مدرسه هم با آن ظاهر اتو کشیده که به قواره و کیپ تن بود در نظرِ بچه هایی که تا به حال همچه لباسی به تنِ یک پسر ندیده بودند متهم به مانتو خانم ها بود. چه می شد کرد. هنوز حرف او تمام نشده ، تمام آن شادی وصف ناشدنی ازینکه با مجوز رفتن به مدرسه مجاز به گذراندن گلِ روز در بین بچه های بی آلایش دهه 60 باشم بی آنکه هراس از فرجام شیطنتی کودکانه داشته باشم و یا از سر رسیدن مهمان نماهایی که اگر درست پِیَش را می گرفتند از تبار مغول ها بودند و یا کنش های نیش و زهر آلود برخی از نابستگان که سر هیچ و پوچ به راه می انداختند که اهداییِ هر از گاهیِ ایشان بود و دامنگیر ما بچه ها هم می شد ... ٬ یکجا فرو ریخت . کلاس شده بود ترافیک یک طرفه نگاه متعجب بچه ها به سمت من. مانده بودم هاج و واج . آن روزها که واژه ها قدر و منزلتی داشتند نه چون حالا که از هزار هزار ابراز محبت ها ، بخاری هم بلند نمی شود ، فقط و صرفا لفظ دختر و یا یکی از ملزومات او (مثلا مانتو ...) متوجه پسری می شد خودش ، عقوبت آن کارِ ناکرده را شخصا علی نفسه جاری می کرد بهتر بود تا نوبت به دیگران برسد.زمان هم درین وانفسا پشت کرده بود.یعنی اگر بچه ها گذشت می کردند و انصراف می دادند از تعجب ممتد و دسته جمعی شان ،زمان نمی گذشت.ایستاده بود و تکان نمی خورد.تا اینکه او آمد. زیبا آمد. فروغ مهر تابید و پایان داد به آن همه هیاهو . بانوی مهر پیش آمد و بی توجه به اعلان و اصرار بچه ها که : اجازه یونه ببین یونه ببین ، بر تخت مهر نشست و اولین زنگ درس را آغاز کرد. 

هرچه از او در مدت یک سالی که معلمم بود به یاد دارم مهربانی اوست . به خصوص از آن روزِ غیبت به بعد . تنها یک روز او مدرسه نیامد و همه ی کلاس اولی ها را فرستادند به کلاسی که در زاویه شمال غربی مدرسه بود . فشار غربت و چپاندن جمعیت دو کلاس دانش آموز آنهم به تعداد و ارقام کلاس های دهه شصت ، در یک کلاس کم بود که سنگینی رفتار معلم کلاس جدید هم بر آن بار شد . تند بود و تلخ .فردا روز که به کلاس خودمان برگشتیم و خانم معلمِ خودمان هم برگشت ، انگار که نعمت ربوده شده ای به صاحبش برگردانده شود ، فضای کلاس و به ویژه شخص معلم برایم ارزشی پیدا کرد که تا پیش از دیروز قدرش را نمی دانستم . تمامِ آن روز دقیقتر به چهره اش نگاه می کردم . لبخندی که به معیار بی غل و غش کودکی ، خلوص عیارش پاک بود و از گوهر دل بر می خواست ، و هر چه می گفت و هر چه می کرد به همین میزان عاشقانه بود ، همچنان زیباترین یادگاری من از ایشان است . نه با معلمِ همسایه که با هر آموزگاری که سال های بعد با جا به جا شدن های اجاره نشینی به این سر و آن سر شهر دیدم آن چهره و آن لبخند متفاوت بود . هرچند برای تک تک شان احترام درخور قناعت مقدس ایشان به معیشت محدود معلمی برای تربیت بچه ها و امید دادن به خانواده های آنها برای رسیدن آینده ای که به امیدش زندگی های سختِ آن سال ها را به هر زحمتی بود پیش می بردند ، قائلم و سر ارادت فرود می آورم . یادت همیشه گرامی اول معلم عزیزم ، فروغ ورناصری . همیشه دوستت دارم . هر جا که هستی شادی و تندرستی ات را از خداوند می خواهم .

معلم که نشست و اولین جلسه را شروع کرد ، بچه ها جذب او و کلامش شدند و من و روپوشم برای شان کم اهمیت شد . از پشت نیمکتِ ۳ نفری که حکم سنگر را برایم داشت و به همان ابعادِ خودش ، بین من و بقیه بچه ها با آنهمه تعجب شان فاصله ی امن می انداخت ، محو تماشای آن همه خوبی و زیبایی که مجسم به جسم آن مهربانو شده بود شدم و تا پایان کلاس و رفتن خانم ورناصری و بچه ها از کلاس ، من هم خودم و روپوش را فراموش کردم. زنگ اول تمام شد . آمدم به بچه ها و اولین تجربه زنگ تفریح شان بپیوندم که جناب عقل فریاد زد :

- تو که تاب نگاه های یک کلاس را نیاوردی با نگاه های یک مدرسه چه می کنی؟

سر جایم برگشتم . با تلی از خشم و فریاد که عجالتا در بغض گاهِ گلویم تلنبار می کردم ...

به لطف فرهنگ آن زمان و زاد و ولد حداکثری خانواده ها ،حیاط مدرسه ثانیه ای پس از بوسه ی چکش آهنی به روی سال خورده و آفتاب خورده و زنگ خورده یکی از بستگانش که سه ماه به انتظار او همچنان به دیوار آویزان بود ، پر تر از پر شد . از  پنجره کلاس خیل بچه ها را از دید گذراندم شاید که یک هملباس پیدا کنم و خودم را ازین کوه  شرم که هر لحظه سنگین و سنگین تر می شد برهانم.پشتم به او گرم شود و دلم قرص که :

- ببینید کجای این لباس عجیب است و شبیه لباس دخترانه . این هم یکی از ین روپوش ها تن کرده . ایناها آه ... ،

ناگهان در  لا به لای بچه ها به پوششی غریب برخوردم.جوری که صد بار به روپوش خودم رحمت فرستادم.یکی از بچه ها با پیراهن آستین کوتاه رنگ و رو رفته و شلوار کردی و دمپایی پلاستیکی و نمایی کاملا متفاوت از همه در حیاط پرسه می زد.انگار نه انگار. با دیدن این تنها متفاوت پوش جمع، دست از امید شستم.ساکت و بی حرکت ماندم .مبادا نگاه کسی را به سمت خودم بیاورم .

و اما آن پسرک کردی پوش : اسمش هاشم بود. خانواده ای فقیر داشت و پر از جمعیت.هم محله ای بودیم از قضا.حادثه ی موج انفجار در بمباران مسجدسلیمان که برایم پیش آمد و ترس آن که بر جانم ماند، بود و یا چیز دیگری ، هرچه بود مادر را واداشت که تمام عواقب را به جان بخرد و جشن و شادی ای به بهانه ی تولد به پا کند. بر خلاف مراسم این روزها که نامش هم کابوس نان آور خانواده ست مراسمات آن روزها به صرف خوشدلی و همدلی بود و ساده.ساده.هم محله ای هایِ همسنم آمدند و کیکی به میان آمد و شد جشن . در گرماگرم حرکات موزون ، ناگهان و ناخوانده ، آهنگ ناموزون نچ نچ مادربزرگ با حرکات سرش، پیش از خود او پا به مهمان خانه گذاشت. قدم های داروغه وار ، شمرده و سنگین ، تا او را رودرروی بچه ها به حلقه ی پر سر و صدای شادی شان برساند ، بهشان فهماند که دارند کاری می کنند که نباید . مادربزرگ وقتی روی مبل مخصوص ش در مهمانخانه نشست ، غیر از چشم غره هایی که به مادرم نشانه میگرفت و ترکیب تکان های مدام سر و دستانش که ابراز معنی شماتت بود و رویی که از همه بر می گرداند ، بی آنکه جنگ افزار دیگری به دست بگیرد و با همان حس نا هم آهنگش بچه ها را یکی یکی پراکند . جالب اینجاست که همه ی محله با او در یک توافق سینه به سینه موافق بودند.چرا که سال یکی از بستگان تازه فوت شده هنوز به سر نیامده، آن دیگری فوت می شد. و در این عده ی وفات متصل، نه می شد سیاه از تن بدر کرد، آرایش و پیرایش کرد و ... جشن تولد گرفت.و اصلا این قبیل کارها شایسته پسرها نیست که. پسر باید چنان پرورده ی خشم باشد که یک نگاه او دیوار را بشکافد.دشمن را بتاراند و پنجه در پنجه گرگ کند و ... !!!

بماند که مادر تمام این ملاحظاتِ مصادف نشدن با ساگرد بزرگ یا عزیزی و یا همزمان نشدن با دوره چهل روزه ی فوت قوم و خویشی و یا ... را لحاظ کرده بود و سپس همچه کاری کرده بود و اساسا گیر و گره ، ریشه در منویات دیگری داشت . 

همه ی محله، به جز هاشم اینا . البته آنچه مادر هاشم بعد از دهن به دهن شدن جشن تولد من به راه انداخت پیش از آنکه شادی زادروز هاشم باشد ، بهانه خواسته ای بود. چند روزی بعد ازینکه ماما هاشم همه همسایه ها  را چند باره خبر کرده و وعده گرفته بود ، روز موعود او هم رسید. در عوض ، در آن دم دم های عصر تولد هاشم ، او خودش را در چهارچوب درِ حیاط جا داد و تا به انتهای مراسم همچنان ماند و فقط به بچه هایی اذن دخول می داد که هدیه ای،کادویی، چیزی با خودشان آورده باشند . بچه هایی که دست خالی آمده بودند و روحیه پرولِتاریا و منحصر بفرد او مانع ورودشان شده بود ، به فاصله ی چند قدمیِ رو به درگاه خانه هاشم اینا جمع شده بودند و نیز رو به ماماهاشمی که تمام قد و تمام پهنا مانع چشم انداز بچه ها به شادی ای شده بود که در واقعیتِ بیداری، به فاصله یک تیغه دیوار و در و درپوش - که همان ماماهاشم باشد - از او فاصله داشتند و در رویا، برایش خواب ها دیده بودند . چشم های رو به فوران شان نشان می داد که نه روی گریه کردن دارند و نه روی برگشتن به خانه ... 

زنگ تفریح تمام شد. کلاس های درس هم یکی پس از دیگری. تا اینکه زنگ آخر را زدند. همه رفتند . همه. مدرسه خالی شد. زمان می گذشت و این بار من نمی گذشتم . تصور برخورد مشابه بزرگترها همچنان مرا سر جایم نگه می داشت. از آن طرف مادرم که دیده بود از تعطیلی مدرسه مدتی گذشته و من برنگشته ام دل نگران شد و راهی مدرسه.از همان پنجره کلاس، مادر را که دیدم تمام آنچه از صبح در خود انباشته بودم ، دهان باز کرد . گریان به او پناه بردم و رفتیم . همان شب مادر بلوز و شلواری همه پسند برایم دوخت و دهان ایشان را ، هم.

  • حامد دادگر

عیدانه

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۴ ق.ظ

چند روزی پیش از نوروز 1365 ، پا به پای پدر و مادر برای خرید ازین مغازه به اون مغازه می رفتیم بی آنکه جرات و رخصت ابراز خستگی داشته باشیم . البته آنچه این خستگی رو جبران می کرد ، وعده مادر به خرید پارچه برای لباس عید بود . دست آخر، دست به جیب شدن پدر نشان از انتهای خرید داشت. مادر خوش سلیقه بود و به یمن این سلیقه همیشه نو نوار و شیک بودیم. ( شله زرد هم بلد بود بپزد در مسجدسلیمانِ آن سال ها و آنطور که از تعجب همسایه ها می شد فهمید کسی با شله زرد آشنایی نداشت.همه به عنوان انّ هذا لشییٌ عجاب، به همدیگر خبر همسایه ای جدید را میدادند که تهرانی ست و خیاط. از آن چیز ها هم می پزد.هرچه بود همه از خوردنش لذت می بردند. همراه شور و هیجان پخش مارش نظامی از بلند گوهای مسجد و در آستانه ی اعزام بسیجی های مسجد محل به جبهه،زینت بخش جمع رزمنده ها همان شله زردی بود که مادر برای سلامتی شان نذر کرده بود...)

این روزها در میان پارچه های مادر، پارچه هایی که برای دوخت به ایشون می دهند، هرچه به دنبال عطر و بوی پارچه های اون سال ها می گردم دیگر خبری نیست که نیست. دیگر یقین کرده ام که منشاء آن بوی بی تکرار - که منحصر به پارچه ی تنها هم نبود و شامل هر چیز دیگری که به نوعی کابردی برای مردم داشت می شد - هرچه بود ، همچون کودکی و خاطرات ش محصور و مظروف گذشته هاست . چرا که پارچه ها هم جزئی از کلیت آدم ها و نیّات ایشان ، به عنوان سازنده و به کاربرنده شان به شمار می آمدند .  مبدا و مقصد پارچه ها دست و تن آدم ها بود و در این همراهی با آدم ها ، از ابتدایِ انتخاب جنس مواد گرفته تا پس از آن در مرحله بافت و تا سیر قیمت هایی که با دست به دست شدن از کارخانه تا مغازه طی می کرد ، صادقانه و به حکم انصاف لحاظ حال همه می شد . جنس عالی، بافت عالی ، قیمت عالی . پس معطر به یگانه عطرِ تا ابد خوشبو یعنی صداقت می شدند و عمده تفاوت همه چیزِ این روزها و آن روزهایِ همه ، در سبک و سنگین شدن همین بوست . بوی صداقت . کودکی هم اگر رنگ و روئی دارد که هیچوقت و برای هیچکس ، گرد و غبار زمان کهنه اش نمی کند به خاطر صداقتی ست که پایه همه بازی ها و دوستی ها و خواب و بیداری هایش بود . یکی از تفریحات مجانی و گرانبهای کودکی ما که برای بچه های الان حکم ناسزا دارد ، همین بو کردن پارچه ها بود . در آن آخرین شب های اسفند ماه 1364 ، زیر و رو کردن ملات کار مادر و بوکردن اون ، لذتی داشت که مکمل شادی پایان کارِ او ، یعنی پوشیدن لباس نو و نشستن سر سفره هفت سین بود . با ذوق و شوق وصف نشدنی نظاره گر دست مادر بودیم و ایشان اندازه گرفت و برید و دوخت رخت و لباس شب عیدمان را. آن شب ، شب تکمیل لباس ها و آخرین شب سال ، چنان خوشحال بودیم که دیگر تلخی پوشیدن لباس خواب فراموش مان شد - مادر هر شب موقع خواب لباس خواب تن مان میکرد... - و شب رو به ذوق فردای عید چه شیرین خوابیدیم. 

یاد سکه های یک تومانی و دو تومانی و پنج تومانی بخیر. با یک تومان می شد یک دفتر چهل برگ خرید و با یک تومان دیگر یک خودکار بیک.سکه های دو تومانی چه بزرگ بود و مفرح ذات . به جِرم، سنگینی و به نما زرگونی، به حق برازنده ی سکه پنج تومانی بود چرا که بهای خوش ترین شیرینی عمرمان بود : تی تاپ  ... من و برادرم صبحِ زود بیدار می شدیم اما اون روز، صبح عید ، زودتر از زود با تکان دست پدر از خواب بیدار شدیم. پدر با لبخندی که جزء نوادر بود -چرا که مردان بختیاری رو اصلا عادت به خنده به بچه جماعت نبود- به میز توالت گوشه اتاق اشاره می کرد. خوب که چشم باز کردیم دیدیم به دو لبه بالای میز توالت دو اسکناس بیست تومانی بذای من و برادرِ پشت من جا داده شده. در اون دوران که زمان جنگ بود و اصلا دور، دور بچه ها نبود، بیست تومن یعنی فراتر از هر رویای کودکانه.
راستش را بخواهید یادم نمی آید که آیا اسکناس های مذکور همچنان در ملکیت ما باقی ماند و یا به سرنوشت قلک ها  دچار شد. همان دو قلک کوزه ای لعابی که چند وقت قبل به اسم من و برادرم خریداری شده بود و دست آخر با چشمانی اشکبار شاهد شکسته و شمرده شدن سکه هایش بودیم. یادم نمی آید . اگر هم داغدار شده بودیم زیاد طولانی نشده بود چرا که دو سه روزی بعد از سال تحویل تمامی خانواده مادرم از تهران آمدند به بزرگ ترین مسجد جهان، مسجدسلیمان. سه خانواده با هم آمدند . سوار بر تک تازِ خاطرات هم نسلان من ، جناب پیکان . خانه ی بزرگی داشتیم با حیاطی بزرگتر. قسمت خاکی حیاط، چند تا تپه هم داشت.فکرش را بکنید. البته اگر بشود به مقیاس خانه های شصت هفتاد متری امروز به ذهن قبولاند که بپذیرد . بچه ها چقدر درین فضا شاد بودند... لابه لای مرور خاطرات یک چیز - واقعا فقط یک چیز؟ - آزارم می دهد. ازون جمع مصفا مادر بزرگ و دایی ام فوت شده اند .بی اختیار یاد مادر بزرگم در همان نوروز سال 1365 می افتم.چقدر دیدن مادر بزرگ وقتی قرآن می خواند لذت داشت.چه نجیبانه چشم به قرآن می دوخت و چون تازه نهضت سواد آموزی رفته بود شمرده شمرده کلمات را به هم می چسباند.
یاد باد...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۴
  • حامد دادگر

نمیدانم...

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ

هرچند بنا به نوشتن تلخی جات درین وبلاگ ندارم، اما خوب شاید به مذاق عزیزی خوش آمد.

به یاد ندارم تا قبل از آن، درخواستم را بیش از دوبار تکرار کرده باشم اما درعین حال که برای بار چندم از او خواهش می کردم جوابش همان بود که :

- نه نمیدم . حوزه به این زودی ها پولشو نمیده 

فروشنده ، جوان نشان می داد و خویِ تند و شمایلی که کم کم از شادابی جوانی فاصله می گرفت ، سنش را نزدیک به 30 سال می نمود و البته اینکه یک مغازه لوازم خانگی در ابرکوه داشت ، خصوصیت آخر او بود که در آن گیج و منگی ای که با آن شکل جوابش به من دست داد ، به چشمم آمد . آنشب بعد از دو سه ماهی که مشغول تدریس و ساکن یکی از حجره های حوزه علمیه ابرکوه بودم، بالاخره در خانه ی اجاره ای خود ساکن شدم که از قضا مصادف شده بود با آزارِ آذر با شب های سرد و سرمای استخوان سوز و خشک که از مختصات بیابانی استان یزد و نیز آن شهر بود . بعد از رو انداختن به مدیر حوزه علمیه برای خرید قسطی بخاری و راهنمایی ایشان ، راهی همان مغازه لوازم خانگی شدم که حوزه چند سالی بود لوازم خود را از آنجا تهیه می کرد و متعلق به همان جوان بود . دیگر سراسر وجودم بالاتفاق نای ماندن در آن مغازه را نداشت. حس و حال آن لحظه ام دقیقا مانند لحظاتی بود که انسان از فرط ناباوری از شنیدن خبر یا دیدن صحنه و  یا پیش آمد تکان دهنده ای چنان سست و بیخود می شود که توان پلک زدن هم ندارد . آخر من، تنها چند ماه بود که ساکن آنجا بودم نه کدورتی با آن فروشنده داشتم و نه اصلا او را می شناختم . استاد حوزه، با خواهش و در کمال ادب، آنهم با تماس تلفنی مدیر حوزه با شخص فروشنده که پیش از ورود من به مغازه ، هم من را به فروشنده معرفی کرده بود و هم خواسته ام را گفته بود  ، چرا در حضور جمع آنطور با چهره ای برافروخته مدام رویش را از من بر می گرداند و ما بین حرف هایم با این و آن صحبت می کرد که مرا ندید بگیرد و خواهشم را نشنید و دست آخر جوابم کرد، نمیدانم.

 از شدت ناباوری رو به روی میزی که آن جوان آنسویش روی صندلی چرمیِ آنچنانی لم داده بود و برای تفهیم به من که زودتر مغازه را ترک کنم ، دیگر سکوت کرده بود و باقی مشتریانِ حاضر هم چون او چند دقیقه ای بود که جواب هیچکدام شان را نمی داد همه ساکت شده بودند ، میخکوب شده بودم . از خجالت ، رویِ ببیرون رفتن از مغازه را نداشتم . نمی شد هم که نروم . خدا می داند که چه بر من گذشت تا قدم به قدم خودم را به در خروجی و ادامه ی مسیر نزدیک کنم . مغازه موقعیت زیرزمینی داشت و طی کردن هفت هشت پله ی مابین آنجا تا رسیدن به سطح زمین که کف پیاده روی کنار خیابان بود ، برایم هزاران سال گذشت . سراسر شده بودم حس شرم . آنهمه التماس جلوی مشتری ها و در آخر هیچ . ناامید از خرید بخاری راهی خانه شدم . در مسیر برگشت به خانه برای در امان ماندن از سرمای آن شب، قصد رفتن به حوزه و گذراندن شبی دیگر در حجره اساتید به ذهنم خطور کرد که بلافاصله رد شد . چرا که یاد ایرانی های مهاجر افتادم که خیلی هاشان نه اینکه نخواهند به وطن برگردند اما از بیم طعنه و تمسخر نابستگان، روی برگشتن ندارند . من هم با آنهمه اعلام استمداد از طلاب برای پروسه اسباب کشی یعنی شست و شوی خانه جدید و اسباب کشون و سپس جبران زحمات آن دسته از طلابی که دو سه شب کمک کرده بودند با پذیرائی مفصل از ایشان در همان خانه جدید ، اعلان عمومی کرده بودم که نقل مکان کرده ام . دیگر پای رفتن به حوزه نداشتم و تا این افکار از سرم گذشت به خانه رسیده بودم . الحق و الانصاف و به معنای اخص کلمه تا صبح چنان سرمایِ مگو و مپرسی به جان کشیدم و چشیدم که مپرس و مگو.

حال که دو سالی از آن شب میگذرد و اون شب رو قیاس میکنم با سردترین شبی که پیش از اون در زمستان 1378 در پادگان آموزشی مالک اشتر اراک تجربه کرده بودم و به عنوان نیروی پستی اطراف پادگان در سرمای منفی 20 درجه به همراه هم  پستیم ، تمامِ 3 ساعت زمان پست رو می دویدیم و خسته که می شدیم راه میرفتیم، که کدام شب سردتر بود، نمی دانم . نمی دانم ...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۸
  • حامد دادگر

پرویز دوائی

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ

بعد از جست و جوی کتابی جامع درباره توضیح اصطلاحات سینمائی (کلوز آپ! سکانس میزانسن ...) ، به کتاب فرهنگ واژه های سینمائی نوشته پرویز دوائی برخوردم.قدری در مورد این کتاب که تحقیق کردم دیدم به اعتراف بسیاری، بهترین و روانترین متن را در بین کتابهای موجود دارد.اینجابود که چون قلم او را متفاوت دیدم مشتاق به آشنائی بیشتر با او شدم.در اولین نگاه خصوصا با دیدن عکس او که با آن نگاه معصومانه چشم به زمین دوخته بود و رخت و لباس و شکل و شمایلی که هر یک از جزئیات ش دلیلی ست بر هرآنچه بودیم و اینکه الان هستیم ، اشتیاق من به آشنائی با دیگر نوشته هایش دو چندان شد. القصه، خواندم و خواندم تا به عنوان اولین آشنائی، کتاب خاطرات کودکی او که آمیخته با داستان های سینما رفتن او در همان سالها بود را خریدم و خدا میداند که در جای جای این کتاب چقدر دلتنگ گذشته خودم شدم که هرچند کودکی من با او چند دهه فاصله داشت اما برای من یادآور دورانِ مجرّبی بود که همچون کودکیِ او ، هربار و هرچه اتفاق می افتاد بچه ها همیشه مقصر بودند . حال نثر شیوای او را که به موارد گذشته بیفزائید، کتاب بازگشت یکه سواری میشود که هر از گاهی مشتاق خواندن و مرور بخش هایی از آن همچنان برایم تازگی دارد یعنی آنقدر خودِ زندگی ست و زنده، که انگار با هربار خواندن ، منتظرِ رخ دیدن اتفاق تازه ای هستم از همان داستانی که همه ی ابتدا و انتهایش را خوانده و  از پسِ واژه ها دیده ام. 

در قسمتی از کتاب، زمانی که در پرده سینما با هنرپیشه ی باندپیچی شده ای  که اسیر بومی هاست و قرار است بزودی خوراک تمساح شود مواجه میشود، چون در رویای کودکانه اش ، جنازه مرحوم پدرش و ترس و تلخی های بعد از فوت پدر  برایش تداعی میشود،از سالن سینما پا به فرار میگذارد و بعد از برگشت به خانه، اهل خانه به جای دلداری کودک وحشت زده (به گمانم و اینگونه که از داستان برمی آید در آن زمان باید 6 ساله بوده باشد) کلی او را سرزنش میکنند و از کسی که بابت این گریز و دستگیری جناب پرویز به زحمت افتاده مفصل عذرخواهی میکنند.خدا میداندکه چه خاطراتی، مظلومانه برایم زنده شد ... اینجا بود که کودک درون نظری انداخت به کودکی خودش و در مقابل به احوال بچه های این روزگار.از شما چه پنهان دلش گرفت. در تایید حس ایشان (همان کودک درون) ، خاطره که چه عرض کنم واقعه زیر تقدیم می گردد :

یکی از آشنایان -که همیشه با دیدنش آنچه در ظاهر ایشان جلوه نمائی میکرد، ریش و محاسنش بود چون پرپشت و ضخیم بود و قدری هم که بلند می گذاشت به چشم می آمد- خودش برایم تعریف کرد که، شبی در قم مهمان شخصی بسیار مؤدب و متخلق بودم.وسط های سفره شام دیدم پسرک چهار، پنج ساله ایشان وارد مجلس شدو چنان نگاه عمیقی به حضار انداخت که من قدری جا خوردم.این پسربچه نه گذاشت و نه برداشت با وقار و طمانینه آمد رودر روی من صاف زل زد تو چشمام ، دست راستش رو برد تو ریش هام !!! و یه قبضه از ریش های چانه م رو به مشت گرفت و همچنانی که ریش رو به پائین می کشوند و برمیگردوند سر جای اولش، امر فرمود که: حاج آقا این ریشا رو کوتاه کن! پرسیدم تو چه کردی؟ گفت به اشارت ایشان که ریشم را به پائین میکشید و دوباره برمیگرداند، دهانم هم با پائین کشیده شدن ریش، باز میشد و در مسیر برگشت به شدت و با صدای برخورد دندان هایم بسته میشد و من از ترس اینکه مبادا فرمان دیگری داشته باشد و دست در جای دیگری فرو ببرد، بی تحرک چشم در چشم پدرش که روبرویم بود، دوختم.گفتم: پدرش چه کرد؟ گفت: از شرم! چشم به زمین دوخته بود. گفتم: خوب بالاخره چه شد؟ گفت: بعد از اینکه جانانه فرمان داد، با جدیت غضب آلودی در چشمانم نگاه کرد، مشتش را باز کرد و نخندید و رفت ...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۳
  • حامد دادگر

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ب.ظ

عکس

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۶
  • حامد دادگر