خوابت را دیده ام
همه با هم از خواب پریدیم. چنان اولین ضربه را محکم و مهیب زد که همه ی چند نفری که با فاصله نزدیک به هم و در یک ردیف روی تشک های ابری غرق خواب بودیم ، همزمان و هراسان به دنبال علت و منبع صدا از اعماق خواب برگشتیم ، سر را از بالش کندیم و سیخ نشستیم . بی آنکه نگاه یا کلامی بینمان دست به دست بشود ، هنوز از دلِ خواب، خوبْ دل نکنده از همدیگر یک سوالِ یکسان داشتیم : چه خبر شده ؟
تنها چند قدم آنطرف تر از اتاقِ خواب ، ناشناس جوری مصمم در می زد که انگار با صدای ضربه نوک کلید به قسمت شیشه ای درِ حال، دارد اسم اعظم را زمزمه می کند . به این امید که شاید این در را هم رد کند . ترکیب صدای هولناک شیشه با عزم جزم ناشناس برای بیدار کردن حتی آنهایی که خود را به خواب زده اند، در آن سر صبحی که شب زنده دار ها هم به جمعِ از سر شب خوابیده ها پیوسته اند و به یمن این توافق اتفاقی، گویی شهر نیز تا پیش از بیدار شدن آدم ها و از سر گرفتن اختلافات شان آرمیده است ، خود به خود سوال مشترکمان را یکجا پاسخ داد که : خوب حالا هرکس که هست. بله، به جای اینکه در حیاط را بکوبد، از دیوار بالا رفته وارد حیاط شده و الان پشت در حال ایستاده و دارد یک بند دقُّ الروح ( به جای دق الباب) می کند.
با این وجود سوال های دیگری در ذهن تک تک مان، هر کس به فراخور سن و تجربه اش، همچنان مانع بلند شدن و باز کردن در می شد. حق هم داشتیم. آخر هرکس هر قدر هم که فامیل و نزدیک و خودمانی باشد، باز هم به خود اجازه بالا رفتن از دیوار کسی را نمی دهد. وانگهی اگر کاری دارد پس چرا هیچ حرفی نمی زند و مدام فقط در می زند؟ . نمی شود جواب ش را هم نداد. بر فرض در را اصلا باز نکنیم و او برود، چه تضمینی هست این که جسورانه وارد منزل شده بار دیگر و نابهنگام با شیوه ی بدتری این کار را تکرار نکند؟ و...
این وسط ، آن ندای درون که موقع تاریکی یا تنهایی مدام احتمالاتِ مخوفِ مختلف می دهد، این بار با شاخ و برگ دادن به جوانب ترسناک ماجرا پا به پای ناشناس عرصه را بر ما تنگ تر می کرد. بالاخره حس مسئولیت بر حس ترس غلبه کرد و صاحبخانه هرچند زن بود و غیر از او، برادر ش و من هم در خانه بودیم ، بلند شد و من بلافاصه پس از او . با برخواستن من، برادر او به عنوان نیروی ذخیره! در رختخواب باقی ماند.
پشت سر صاحبخانه من هم رفتم. از زمان بلند شدن تا چند قدم بعد و رسیدن به در اتاق، آرزو می کردم زمان یا مکان چندان کش بیاید که هیچگاه به این در نرسم. این بار هم اما نیرو های عکس برانگیز در کسری از ثانیه، عکسِ خواسته ام را برآورده کردند. به در اتاق که رسیدیم هر دو محتاط، جوری آرام از لبه چهارچوبِ درِ اتاقی که در آن خواب بودیم سرک کشیدیم که مثلاً به چشم نیاییم. نکند که ناشناس به قصدی نامعلومْ ، سنگی چیزی پرتاب کند. درِ ورودی به فضای داخل خانه که به سبک خانه های آن دوران ، درِ ورودی به راهروی حالِ خانه هم به حساب می آمد ، انتهای همین راهرویی بود که مضطرب و متوحش از گوشه چهارچوب درِ اتاق خواب ، نگاه مان را به آن نزدیک و دقیق می کردیم . انتهای راهرو و درِ آن که کامل در شعاع دیدمان قرار گرفت، داشت باورمان می شد که پچ پچ های مدامِ درون روی بینایی مان هم تاثیر گذاشته. یعنی انتظار دیدن هرکس را داشتیم مگر این که الان واقعا هست و رویروی ما آنسوی در ایستاده و دست ش را به نشانه ی آتش بس ، از رگبارِ ضربات کلید به شیشه در حال معاف کرده و به نشان سلام بالا آورده . آری پرنده یِ از روی دیوار و زننده ی بی امانِ در، یکی از بستگان نزدیک یعنی دایی صاحبخانه بود. اسمی هم آهنگ طهماس داشت. در را باز کردیم اما خشم و باقی مانده ترس و یک سوال مهم دیگر که نکند خبری شده باشد، نگذاشت بیش از یک کلمه یعنی سلام و یک جواب بین مهمان ! و میزبان رد و بدل شود . صاحبخانه با قدم های سنگین، طهماس را به مهمانخانه برد. گرمای چای سر صبح - که اگر تا شب هزار بار چای درست کنند، طعم و رنگ و بوی این چای را نمی دهد - که من طرفة العینی آن را آماده کردم هم نتوانست قدرکی از سرمای خشک بین صاحبخانه و طهماس که رو در روی هم نشسته بودند کم کند.
انگار زمان هم متاثر از فضا، سرمازده شده بود و ثانیه ها به کندی نیم و ربع قرن می گذشت جوری که برای من - و یقینا آن دو - سرکشیدن آخرین جرعه چای، گویی خاطره ای از چند ده سال پیش بوده نه اتفاقی که همین یکی دو دقیقه پیش رخ داده. دست آخر ، باز این صاحبخانه بود که پا پیش گذاشت :
- ها طهماس چه خبر؟
- سلامتی! دیشب خوابتو دیدم.
- خُوِ مو؟ ( خواب من؟)
- ها. خواب دیدم...!!! ...؟!؟ ...
بعید است که ارزش ش را داشته باشد. ارزش اینکه بنشینی فکر کنی! نقشه ات که تکمیل شد ، هنوز هوا روشن شده و نشده از خانه بیرون بزنی . با این که نه ماشینی در جاده هست (در آن روزگار اوائل دهه هفتاد...) و نه خدایی ناکرده عادت به تاکسی گرفتن داری. پس کیلومتر ها تا رسیدن به جاده ماشین رو پیاده بروی. جوری هم شتابان بروی که آفتاب نزده تو رسیده باشی. پس از رسیدن به مقصد و قدری در زدن ، همچنان به عشق وصول به یک وعده خوراک ناهار اعیانی و صله و مرحمتی که از همان ابتدا مقصود و محرک ت بوده و هست ، در عین علم به اینکه صاحب ناهار چشم دیدنت را ندارد ، از دیوار بالا بروی و تلپی خودت را پهنِ کف حیاط سینمایی پشت دیوار کنی و کلید به دستْ خودت را به در حال برسانی و ... . و تمام این اتفاقات ، یکی پس از دیگری مراحلی بود که طهماسب برای رساندن خودش به درِ حال آنهم در گرگ و میشِ سحر طی کرده بود.
قلبا امیدوارم کسی شیوه اهریمنیِ معمول در کلانشهر ها و بسیار کمتر معمول در دیگر جاها را تجربه نکند و نکرده باشد . اینکه بعضی ها هنوز ننشسته و جانگرفته نگاه به طرف مقابل شان می کنند که کیست و به چه حرفه ای مشغول. آنوقت حقارت خود را با تحقیر آن کس که مزیتی در او می بینند وبا هزار توهین و افترا به صنف و هم مرام های او پوشش می دهند. همین ها وقتی وارد زندگی و گذران شبانه روز شان می شوی می بینی خودشان تفسیر و تجسم همان خروارها حرف هایی هستند که با چنگ زدن به ابزار و احساسات مردم پسند با نمای انتقاد، انسان دوستی، دلسوزی و... تیرآسا به سمت دیگری رها می کنند . این ها در جانب خودشان و آنگونه که هستند واقعا نادیدنی اند . در جمع فامیل و دوست و آشنا با همه هستند و با هیچکس نیستند . در محیط کار با هر حیله غیر متصور به ذهن جن سعی در تخریب دیگران برای ترفیع خود دارند . ارباب دهر به خاطر ندارد که قرانی برای کسی خرج کرده و بکنند مگر اینکه در کوتاه مدت چند برابر برایشان آورد داشته باشد. چنان مصرند که در هر جمعی تنها خودشان گوینده باشند و لا به لای گفته ها آنقدر زخمی می کنند و شنونده را از رمق می انداز...ند، که مبادا فرصت نگاه و کلامی در مورد خود به دیگران بدهند. و طهماس از این دست آدم نما ها بود.
همچنانکه طهماس خوابِ از پیش طراحی شده را در قالب درام و فانتزی و مکاشفه و... با آب و تاب تعریف می کرد، روبروی او صاحبخانه با بیزاری ای که آشکارا پشت چهره ی صبور ش به پاسداشت صرفِ نام و جایگاه ایلیاتی دایی مخفی کرده بود، چشم به چشم او دوخته بود. هرچند تمام وجود طهماس لحظه لحظه خواب دروغین را که همه خیر و شادی و برکت بود و خبر از آینده ای خیره کننده برای صاحبخانه داشت گزارش می کرد، اما چشمها آیینه دلند و می شد در جفت چشمان او دورنمای طمع را شفاف و صریح دید. از پسِ تصویری که این آیینه باز می تاباند، خاطرات تلخی برای صاحبخانه زنده شد.
صاحبخانه، ساکت و خیره، این طهماس را با طهماس حقیقی ای که یکی دو سال پیش دیده بود قیاس می کرد. همان وقتی که از شوهرش طلاق گرفته بود و با دختر سه ساله اش به او که دایی اش می شد پناه برده بود و طهماسِ خوابگزار سر بهانه های پوچ، این دو مادر و دختر بی پناه و بی پول را مجبور به خلاصی از زخم زبان ها و سرکوفت ها و طعنه های مدام ش کرده بود. صاحبخانه بارها از آن لحظه ای که با دو سه ساک لباس و لوازم و دست بی پول، خانه طهماس را به لقاء او بخشیده بود و به قصد و مسیر نامعلوم، از این سر شهر به آن سر شهر تا چندین ماه خود و شخصیت و احساساتش را آماج آزار ده ها طهماس دیگر کرده بود، با بغض و به بدی یاد می کرد.
حالا اما صاحبخانه در یک اتفاق ناباورانه اما خداخواستْ، با یکی از بازاری های متمول ازدواج کرده و یک شبه راه ناممکن پیموده بود. چندان که هوش از سر دور و بری ها پرانده بود و ایشان گویی به کل از یاد برده بودند که هنگام بی خانمانی و نداری و گرسنگی، خودِ واقعی شان را مصرانه و ناجوانمردانه به این مادر و دختر نشان داده اند و یکی پس از دیگری مهمان ناخوانده صاحبخانه می شدند . آوازه شوهر صاحبخانه و حاتم بخشی هایش گرما بخش مجالس شبانه شده بود و طهماس را هم به امیدی از دیوار پرانده و از در گذرانده بود.
هر آغازی پایانی دارد. چند دقیقه ای از نقطه پایانی خوابگویی شورانگیز طهماس می گذشت. دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت و آرام گرفته بود . سکوتِ او که به سکوت من و صاحبخانه ضمیمه شد، تنها دستاویز همراهی ما با طهماس از شروع تعریف و تعبیر آن خواب شد. در آن میان، تنها صدایی که لا به لای خاموشی هر سه نفرمان فضا را پر کرده بود نفس های آرام اما خشم آلود صاحبخانه بود و البته سرمایی که بیشتر هم شده بود. طهماس با آن شورِ فرهادگونه بالاخره تسلیم این سکوت و سرما شد و بی بدرقه این بار از در خارج شد...
- ۰ نظر
- ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۳